داستان مار و خارپشت

از کتاب افسانه های ازوپ ؛ مترجم: مرتضی میرباقیان

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد:« بگذار من نیز در خانه تو مأوا گزینم و هم خانه تو باشم» مار فکر نانموده، خواهش خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش هدایت کرد. چون لانه مار تنگ و کوچک بود خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می رفت و وی را مجروح می ساخت. اما مار از سر نجابت و مهمان دوستی دم بر نمی آورد. عاقبت طاقت مار سر آمد و به خارپشت گفت:« بنگر که چگونه مجروح و خونین شده ام، آیا می توانی که لانه مرا ترک گویی.» خارپشت پاسخ داد:« من که هیچگونه مشکلی ندارم، جناب مار اگر ناراحت هستند می توانند لانه دیگری برای خود بیابند!»